نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

نام وبلاگ برگرفته از شعر احمد شاملو با همین نام می باشد.
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت...

پل الوار

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۸۶، ۰۷:۳۰ ق.ظ
سپیده که سر بزند در این بیشه‌زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوئیدیم پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز. بازم سلام، راستش از روز اول که دوباره شروع به نوشتن توی وبلاگ کردم بیشتر هدفم این بود که به موضوعات ادبی بپردازم، آخه ادبیات تنها موردیه که در بدترین شرایط هم منو سرحال میاره و حسی‌رو بهم میده که مدتها پیش تو وجودم بود و دیگه نیست... ضمن اینکه ادبیات راه زندگی و مبارزه‌رو به ما میاموزه و تو این راه مشوق ماست، اما نمی‌دونم چرا همیشه یه مطلب سیاسی یا اجتماعی پیش میاد و منو از هدف اصلیم دور می‌کنه. امروز تولد شاعریه که مدتها پیش باهاش آشنا شدم و اشعارش‌رو خوندم، شاملوی بزرگ و دوست داشتنی باعث این آشنایی شد، اما روزمرگی زندگی اونو تو غبار خاطراتم محو کرد تا اینکه چند سال بعد یه آدم دوست داشتنی دیگه یکی از شعرای اونو تو دفترم نوشت و باعث شد تا دوباره شناختنش‌رو از سر بگیرم. شاید بعضی از شما اسم پل الوار (Paul eluard) رو نشنیده باشید اما احتمال داره قطعاتی از این شاعر فرانسوی‌رو شنیده باشید: تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم. تو رابه جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می دارم. برای خاطر عطر گسترده ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم،و برفی که آب می شود ،و برای خاطر نخستین گل‌ها، برای خاطرجانوران پاکی که آدمی نمی‌رماند شان ، تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم. ... پل الوار، 14 دسامبر 1895 در سن-دنی (حومه پاریس) متولد شد و در 57 سال زندگی پر فراز و نشیبش تأثیر به سزایی در ادبیات فرانسه و اروپا به‌جای گذاشت و سبک نوینی در ادبیات مبارزه بوجود آورد، او در سالهای اشغال فرانسه توسط آلمان نازی(جنگ جهانی دوم) به گروه‌های مقاومت پیوست و با ادبیات به جنگ اشغالگران رفت و در سالهای پس از جنگ نیز به مبارزه با ناهنجاری‌های اجتماعی پرداخت . اگر چه بیشتر عمر پل الوار صرف مبارزه شد اما در این دوران هرگز از عاشقانه زیستن غافل نشد، او به ما می‌آموزد که عشق و مبارزه دو بال پرنده آزادی‌اند. پل سر انجام در 18 نوامبر 1952 و تنها یکسال پس از ازدواج با آخرین(سومین) زن زندگیش دومینیک چشم از جهان فرو بست. روحش شاد و یادش گرامی. در ادامه مطلب شرحی از زندگینامه و قطعاتی از اشعارش( به ویژه معروفترین شعرش"آزادی") را به یادگار می‌نویسم. "در انتهاى غم همیشه پنجره اى باز است، پنجره اى روشن" پل الوار، اسم مستعار اوژن گریندل (Eugene Grindel) ،شاعر سوررئالیست و مبارز فرانسوی است. اشعار مقاومت پل الوار درحین اشغال فرانسه توسط فاشیسم آلمان و اشعاربعدازجنگ جهانی دوم او، درنظر شعرشناسان، از بهترین سرودههای مدرن قرن بیستم درجهان هستند. منقدین چپ مینویسند که او گرچه شاعری سوررئالیست بود ولی زیر تأثیر تجربه های تاریخی - اجتماعی، احساس آگاهانه سیاسی درشعرنمود. او به همراه برتون و آراگون از پایه گذاران مکتب ادبی سوررئالیسم در فرانسه بود. درغالب اشعار پل الوار موضوعاتی مانند عشق- سیاست- و مبارزه- باهم تقاطع می یابند. تاسال 1936 بهترین اشعار وی تحت تأثیر عشق سروده شده اند. خواننده در شعر او با اعتراض به بی عدالتی های اجتمایی آشنا میگردد. در طول سالهای اشغال فرانسه، الوار شعرش را نه تنها درخدمت مبارزه با فاشیسم بلکه در راه مبارزه با بورژوازی خودی نیز قرار داد. شوق و شور شعر مبارزاتی او، در کیفیت شعر آراگون، در زمان اشغال فرانسه، ارزشیابی میشود. تجربه های شرکت او درجنگ داخلی اسپانیا و سایر حوادث زمان، باعث شدند که او همیشه برای محرومان و آزادیخواهان ،موضع‌گیری نماید. الوار در رابطه با جمهوری‌خواهان اسپانیایی، با گارسیا لورکا، در جنگ آشنا شد. شعر او با کمک محتوای قوی انسان‌دوستانه و توصیف احساسات عمیق و پرشور، تأثیری فراموش نشدنی روی تمام اقشار خلق گذاشت. او بهترین شاعر نسل خودشد. شعر الوار: کوتاه – فشرده – و مخاطبه‌ای ،است. اولین شعر او در سال 1917 زیر تأثیر عقیده “روح جمعی“ سروده شد. پل الوار ١٤ دسامبر ١٨٩٥در سن- دنی حومه‌ی پاریس دیده به جهان گشود. پدرش کارمند جزء ومادرش خیاط بود. در ١٩١٣نخستین زن خویش را ملاقات کرد؛ یک زن جوان روسی به نام هلنا دیاکونووا که الوار او را با نام گالا صدا می زد. الوار همان سال اولین مجموعه‌ی اشعار خویش را منتشر ساخت. جنگ بزرگ، شدیدا ًً شاعر را متأثر ساخت. در سال ١٩١٧با خط مقدم آشنا شد و جنگ را با ایده‌های نوین صلح طلبی‌اش به پایان رسانید. در سال ١٩١٩با آندره بروتن و لویی آراگون آشنا شد، آنها با هم در جنبش دادا شرکت کردند. در سال ١٩٢١ الوار، آراگون و بروتن از دادائیست ها جدا شدند. الوار عضو فعال سوررئالیست شد که بروتن آن را در ١٩٢٤با نخستین" بیانیه‌ی سوررئالیست" بنیان نهاد. در همین سال «مرگ از نمردن» را منتشر ساخت. در سال ١٩٢۶ او همچون دیگر سوررئالیست‌ها عضویت در کمونیست را پذیرا شد و هم در این سال بود که «پایتخت اندوه» را منتشر ساخت. الوار با سایر سوررئالیست‌ها در برابر خطرات فاشیسم موضع گرفت."دوست نقاشان"، الوار با پابلو پیکاسو، ماکس ارنست، سالوادور دالی و مان ری برای مصور ساختن مجموعه‌هایش با نقاشی‌های آنها دست دوستی داد. در همین بین او از نقاشی های‌شان الهام می گرفت. الوار هم نوشتن دیباچه برای نمایشگاه‌های هانری پل کلی، مان ری، ماکس ارنست، و دیگران را برعهده گرفته بود. در سال ۱۹۲۴ پس از جدایى از همسرش (گالا) که براى الوار ضربه روحى بسیار سختى بود دست از همه چیز برداشت و سفرى را به دور دنیا آغاز کرد .در سال ١٩٢٩مجموعه "عشق شعر" را منتشر و آن را به همسر سابقش گالا تقدیم نمود. در همین سال با نوش (ماریا بنز) آشنا شد که در سال ١٩٣٤ او را به عنوان دومین زن خویش به همسری گرفت. و دو سال بعد یعنی ١٩٣۶«چشمان پرثمر» را به چاپ رسانید. الوار طی سالهای ٣٧-١٩٣۶از سوررئالیست ها دوری گزید ودر سال ١٩٣٨از گروه جدا شد. هنگام اشغال فرانسه توسط آلمانها در جنگ جهانی دوم او عضو مقاومت و ادبیات زیرزمینی، در رأس کمیته ملی نویسندگان ناحیه‌ی شمال بود. ١٩٤٢ «شعر و حقیقت»، را با شعر معروف "آزادی" انتشار داد. الوار در حالی که در بیمارستانی مخفی شده بود، کار نشر را تا "آزاد سازی" خاک فرانسه (از نیروهای آلمانی) در ١٩٤٢ادامه داد. رنج و اندوه مرگ نوش در سال ١٩٤۶الهام بخش« زمان طغیانگر» شد. ایده های صلح، استقلال مردم و آزادی به هیجان ها و علایق جدید شاعر تبدیل شدند. در سال ١٩٤٨همراه پیکاسو در گردهمایی روشنفکران برای صلح در «وروکلاو» شرکت کرد. الوار در گردهمایی صلح مکزیکو (١٩٥١) آخرین زن زندگی‌اش دومینیک را ملاقات کرد و درهمان سال با او ازدواج کرد، سالی که الوار «عنقا»، را منتشر و به دومینیک تقدیمش کرد. الوار سفرهای سیاسی خود را تا پایان حیاتش ادامه داد. پل الوار در ١٨ نوامبر ١٩٥٢، در حالی که یکی از پویا‌ترین دوره های هنری و ادبی پس از رنسانس را سپری کرد، چشم از جهان فرو بست. از میان دیگر اثار وی می توان به آثاری چون: «وظیفه و نگرانی» ١٩١٧«زندگی بی درنگ» ١٩٣٢، «گل برای همه» ١٩٣٤ ،«کتاب گشوده» ١٩٤٠، «در میعادگاه آلمانی»١٩٤٤ ، «برگزیده اشعار»،١٩٤۶«اشعار سیاسی »١٩٤٨، «چشمان بارور» ١٩۶٣، «واپسین اشعار عاشقانه» ١٩۶٣، اشاره کرد. و این است یادگارانی از شاعر لحظه‌های مقاومت: "آزادی"   بر روی دفتر های مشق‌ام بر روی درخت ها و میز تحریرم بر برف و بر شن می نویسم نامت را. روی تمام اوراق خوانده بر اوراق سپید مانده سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را. بر تصاویر فاخر روی سلاح جنگیان بر تاج شاهان می نویسم نامت را. بر جنگل و بیابان روی آشیانه ها و گل ها بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را. بر شگفتی شبها روی نان سپید روزها بر فصول عشق باختن می نویسم نامت را. بر ژنده‌های آسمان آبی‌ام بر آفتاب مانده‌ی مرداب بر ماه زنده‌ی دریاچه می نویسم نامت را. روی مزارع ، افق بر بال پرنده‌ها روی آسیاب سایه‌ها می نویسم نامت را. روی هر وزش صبحگاهان بر دریا و بر قایقها بر کوه از خرد رها می نویسم نامت را. روی کف ابرها بر رگبار خوی کرده بر باران انبوه و بی معنا می نویسم نامت را. روی اشکال نورانی بر زنگ رنگها بر حقیقت مسلم می نویسم نامت را. بر کوره راه های بی خواب بر جاده های بی پایان بر میدان های از آدمی پُر می نویسم نامت را. روی چراغی که بر می افروزد بر چراغی که فرو می رد بر منزل سراهایم می نویسم نامت را. بر میوه‌ی دوپاره از آینه و از اتاقم بر صدف تهی بسترم می نویسم نامت را. روی سگ لطیف و شکم پرستم بر گوشهای تیز کرده‌اش بر قدم های نو پایش می نویسم نامت را. بر آستان درگاه خانه‌ام بر اشیای مأنوس بر سیل آتش مبارک می نویسم نامت را. بر هر تن تسلیم بر پیشانی یارانم بر هر دستی که فراز آید می نویسم نامت را. بر معرض شگفتی ها بر لبهای هشیار بس فراتر از سکوت می نویسم نامت را. بر پناهگاه های ویرانم بر فانوس های به گِل تپیده‌ام بر دیوار های ملال‌ام می نویسم نامت را. بر ناحضور بی تمنا بر تنهایی برهنه روی گامهای مرگ می نویسم نامت را. بر سلامت بازیافته بر خطر ناپدیدار روی امید بی یادآورد می نویسم نامت را. به قدرت واژه ای از سر می گیرم زندگی از برای شناخت تو من زاده شده‌ام تا بخوانمت به نام: آزادی. ...................................................... "ماهی" ماهیان، شناگران، کشتی ها آب را دیگرگون می سازند آب آرام است و جنبشی با وی نیست مگر به خاطر آنچه که لمس‌اش کند. ماهی پیش می رود به سان انگشتی در یکی دستکش شناگر به آرامی می رقصد و بادبان نفس می کشد. آب آرام اما، می جنبد از جای به خاطر آن چه که لمسش می کند، به خاطر ماهی، شناگر و کشتی که آن را بر تن می کند و می برد با خویشش.   در شبی تازه زنی که با او زندگی کرده ام زنی که با او زندگی می کنم زنی که با او زندگی خواهم کرد هماره هموست تو را روپوشی سرخ باید دستکش هایی سرخ، ماسکی سرخ وجوراب هایی سیاه   انگیزه ها دلایل عریان دیدنت عریانی محض ای زیور آراسته سینه‌ها، آه قلب من ...................................................... "عاشق" برپلکهای‌ام ایستاده و گیسوان‌اش در موهای من است، هیأت دستان‌ام، به همرنگ چشمهای من است ، به سان سنگی درآسمان درسایه‌ام محو می شود. چشمان‌اش هماره بازند نمی گذاردکه بخوابم و رویاهای‌اش در روزِ روشن خورشید ها را تبخیر می کنند، به خنده‌ام وا می دارند، گریستن و خندیدن، به سخن گفتن‌ام وا می دارند بی که چیزی برای گفتن داشته باشم. ...................................................... "عقیده" شب پیش از مرگش کوتاه‌ترین شب عمرش بود اندیشه‌ی این‌که هنوز زنده مانده بود خون را در رگانش به جوش می آورد از کشیدن بار جسمش به ستوه آمده بود استقامتش آه از نهادش بر می آورد ودر ژرفنای این وحشت بود که شروع کرد به لبخند زدن حتی یک همقطار هم نداشت اما میلیون‌ها و میلیون‌ها نفر را داشت تا انتقامش را بگیرند او این را نیک می دانست و روز برایش آغاز شد. ...................................................... "تو را دوست می دارم" تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم .تو رابه جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم .برای خاطر عطر گسترده‌ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم،و برفی که آب می‌شود ،و برای خاطر نخستین گل‌ها،برای خاطرجانوران پاکی که آدمی نمی‌رماند شان ،تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم. تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود خویشتن را بس اندک می‌بینم .بی تو جز گستره‌یی بی‌کران نمی‌بینم .میان گذشته و امروز ،از جدار آیینه‌ی خویشتن گذشتن نتوانستم .می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم .راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگی‌ات که ازآن من نیست .تو را به خاطر سلامت ،به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست ،دوست می‌دارم .برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارند.تو می‌پنداری که شکی ، حال آن که به جز دلیل نیستی.تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود .بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم....................................................... آه ای قلب محزون من دیدی چگونه سودا رنگ عشق پیدا کرد دیدی که جغرافیای فاصله را چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد و نادیده گرفت دیدی که رنجهای کهنه را با ترنمی می‌شود یکباره فراموش کرد دیدی که آزادی لحظه‌ی ناب سر سپردن است دیدی که عشق یک اتفاق نیست یک قرار قبلی است مثل یک تفاهم ازلی از اول بوده وتا ابد ادامه خواهد داشت ...................................................... زمستان گذشته استگل ها شکفته‌اندباز زمان نغمه سرایی فرا رسیده استو تو ای کبوتر من که در شکاف صخره‌ها و پشت سنگ‌ها پنهان هستیبیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم و صورت زیبایت را ببینمزیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۶/۰۹/۲۳
مهبد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی