... وقتی رسیدم نزدیک خونشون یه خورده ترسیدم و به قول جوونای امروزی تو دلم خالی شد آخه تک و تنها بودم و خیلی جرأت و جسارت لازمه که یکی تنهایی بخواد اینکارو انجام بده، یه یکساعتی اون اطراف پرسه زدم آخرش دلمو زدم به دریا و رفتم جلو تا زنگ خونشونو بزنم اما ... خب حالا کدوم وری برم؟ برم به سمت اول داستان یا آخرش؟ نه بازم خراب کردم، اصلاً همیشه این نو آوریهای من کار دستم میده، آخه یکی نیست بگه چلمنگ خب عین بچه آدم یا داستانو از سرش شروع کن یا از تهش تا الآن مثل چیز تو گل گیر نکنی. اصلاً ولش کن این نو آوریا به من نیومده، بهتره از اول داستانو تعریف کنم:
ماجرا بر میگرده به یه چیزی حدود 20-21 سال پیش، اون موقعی که من حدود 6-7 سال داشتم و هنوز مدرسه نمیرفتم، و این درست همون موقعیه که من برای بار اول عاشق شدم، البته اینم اضافه کنم که من اون موقع نمیدونستم عاشق شدم یعنی اصلاً نمیدونستم عاشقی چیه، بعدها فهمیدم که عاشق شده بودم ، اون موقع فقط میدونستم که نازیرو از بستنیهم بیشتر دوست دارم و این برام خیلی عجیب بود، آخ یادم رفت بگم که نازی دختر همسایهمون بود همونی که من عاشقش شده بودم. اوائل فکر میکردم که نازیرو فقط از بستنی بیشتر دوست دارم، اما چند هفته که گذشت دیدم نه، ماجرا خیلی عمیق تر از این حرفاست چنان وابسته نازی شده بودم که حاضر نبودم یه لحظه با اون بودن رو با تمام شعبههای اکبر مشتی هم عوض کنم! البته بابت این موضوع باید بهم حق بدین آخه این حس یه بچه 7 ساله است، شاید اگه بزرگتر بودم یه فکر دیگه میکردم. به هرحال اوضاع عجیبی بود، یه بار که نازی اینا رفته بودن مسافرت و چند روز نبودن من از شدت ناراحتی مریض شدم و اگه به کسی نگین یکی دو بارم جامو خیس کردم، اما تا نازی اینا برگشتن به طرز معجزه آسایی خوب شدم"اینو مامانم میگفت". هرچی سعی کردم یه جوری به نازی بفهمونم که دوسش دارم نشد که نشد،روم نمیشد مستقیم بهش بگم، مدرسههم که نرفته بودم تا واسش نامه بنویسم، چند تا نقاشی هم براش کشیدم تا شاید اونجوری حالیش بشه که نشد، هرچی هم که آویزونش میشدم و خودمو بهش میمالیدمو میبوسیدمش بازم فایده نداشت. آخرش تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم، واسه همینم رفتم سراغ مریم دختر عموم که دو سالی از من بزرگتر بود و میخواست بره کلاس سوم، یه کاغذ سفید بهش دادم و گفتم روش بنویسه: سلام، من تو رو خیلی دوست دارم، شبا از دوریت خوابم نمیره، حاضرم همه بستنیهای دنیارو بدم تا تورو داشته باشم. از طرف مهبد. نامهرو تا کردم و گذاشتم توی یه پاکت و بعدش رفتم یه شاخه گل محمدی از تو باغچه کندم و پرپرش کردم و ریختم توی پاکت"اینو توی یه فیلم دیده بودم". تصمیم گرفتم فرداش اون پاکت رو بدم به نازی اما اون مریم دهن لق رفته بود و همه چیزو به مامانم گفته بود"از اون موقع فهمیدم که دخترا اصلاً قابل اعتماد نیستن". شب موقع شام مامانم که قبلاً یواشکی نامهرو برداشته بود اونو جلوی همه در آورد و خوند، همه حسابی خندیدن منم که عصبانی شده بودم رفتم به سمت مریم تا موهاشو بکشم که مامان نذاشت، واسه همینم زدم زیر گریه و گفتم: حالا که اینطور شد من نازیرو میخوام و باید برام برین خواستگاری، با گفتن این حرف دوباره همه زدن زیر خنده طوری که نزدیک بود عمو از خنده نفسش بند بیاد و بمیره، از من اصرار بیشتر و از اونا خنده. هرکس یه تیکهای میگفت، دایی رضا با خنده گفت راست میگه خب بچه، حماقت که کوچیک و بزرگ نمیشناسه، اینم دچار حماقت شده و میخواد زن بگیره. اون موقعها فکر میکردم حماقت یه جور بیماریه مثل "شب ادراری" که بچه ها دچارش میشن اما دایی رضا گفت:" حماقت مثل یه غده از اول تو وجود ما هست و به تدریج که بزرگ میشیم اونم با ما بزرگ میشه" من اون موقع هیچی از صحبتهاش نفهمیدم اما الآن خوب میفهمم دایی چی میگفت. آخر شب که همه رفتن من دوباره گفتم که نازیو میخوامو باید برام بگیرینش، اینبار مامان خیلی جدی دو ساعت برام صغرا کبری چید که تو هنوز بچهای و باید بزرگ بشی و بعدشم نازی بدرد تو نمیخوره و از اینجور حرفا اما من گوشم به این چیزا بدهکار نبود و میگفتم که بزرگ شدم و امسال تابستون که تموم بشه میرم کلاس اول و اگه نازی رو نگیرین قهر میکنم و غذا نمیخورم تا بمیرم، مامان که به قول امروزیا کم آورده بود از اتاق من رفت بیرون و درم محکم بهم کوبید یعنی که من خیلی عصبانیم، حالا نوبت بابا بود که دوساعت فک بزنه تا به اصطلاح خودش منو از خر شیطون بکشه پائین، منم واسه اینکه بابا بیخیال بشه خودمو زدم به خواب. میدونین چیه توی تاریخ هیچوقت این بزرگترا جوونارو درک نکردن انگار درک با سن آدما رابطه معکوس داره و هرچی آدما بزرگتر میشن درکشونم کمتر میشه! به هرحال من اونشب تا صبح خوابم نبرد و فکر کردم، آخرش تصمیم گرفتم در اولین فرصت خودم تنهایی برم خونه نازی اینا و ازش خواستگاری کنم. تا دو سه روز این فرصت نصیبم نشد، مامان انگار یه چیزایی بو برده بود و حواسش جمع من بود. خلاسه یه روز که مامان با دوستاش جمع شده بودن و حواسش به من نبود بهترین پیرهنم رو با شلوارک لی که تازه برام خریده بودن پوشیدم و یه پاپیون مخمل قرمز از اونایی که کش داشت و تازه مد شده بود زدم، موهامو با برس بابا شونه کردم و رفتم از تو باغچه چند تا گل قرمز چیدم و به سمت خونه نازی اینا راه افتادم، وقتی رسیدم نزدیک خونشون یه خورده ترسیدم و به قول جوونای امروزی تو دلم خالی شد آخه تک و تنها بودم و خیلی جرأت و جسارت لازمه که یکی تنهایی بخواد اینکارو انجام بده، یه یکساعتی اون اطراف پرسه زدم آخرش دلمو زدم به دریا و رفتم جلو تا زنگ خونشونو بزنم اما دستم به زنگ نمیرسید، آخه از اونجا که خونههارو همیشه آدم بزرگا میسازن، همه چیزشرو مطابق با قد و اندازه خودشون درست میکنن و اصلاً شرایط بچه ها رو در نظر نمیگیرن. کلی منتظر شدم تا یه نفر از کوچه بگذره و ازش بخوام برام زنگ بزنه اما انگار همه مرده بودن، آخرش دست به کار شدمو چندتا آجر آوردم و روی هم گذاشتمو رفتم بالاشون و زنگ زدم، مامان نازی پرسید کیه و تا دید منم درو باز کرد، رفتم تو خونه و منتظر شدم تا نازی بیاد اما بعد از چند لحظه مامانش اومد و منو بوسید و گلارو ازم گرفت و گفت: وای چه گلای قشنگی، واسه من آوردی؟ منم که روم نشد بگم نه گفتم آره و اونجا نشستم تا نازی بیاد اما بر خلاف انتظارم نیومد، آخرش طاقت نیاوردمو از مامانش پرسیدم نازی کجاست؟ اونم گفت دو شب پیش با پسر عموش نامزد کرده و الآنم با هم رفتن سینما، انگار دنیا رو سرم خراب شد...
وقتی به خودم اومدم تو خونه خودمون رو تختم بودم و دکتر بالای سرم بود. زیاد از اون موقع چیزی یادم نمیومد اما مامانم بعدها گفت که از عصبانیت کل خونه نازی اینا رو بهم ریخته بودم و آخر سر از حال رفته بودم. اون موقع ها خیلی دلم میخواست اون پسر عموی نامرد نازیرو پیدا کنم و حالشو بگیرم؛ آخه نازی من فقط 18 سال داشت و اون نباید بدون اجازه من باهاش نامزد میکرد، اما حیف که نشد ببینمش، یعنی راستشو بخواین چند هفته بعد دیدمش اما اون خیلی بزرگ بود و من جرأت نکردم چیزی بهش بگم، فقط با حسرت نگاهش کردم که داشت نازی منو میبوسید...
بازم سلام، مثل اینکه برودت هوا روی حس نوشتن منم تأثیر گذاشته، به قولی تا میره این حس از قلبم به سر انگشتام منتقل بشه تو راه یخ میزنه! البته از اونجایی که کامپیوتر من توی اتاقیه که دمایی معادل دمای سیبری داره این طبیعیه که من الآن در حال ویبره باشم و از بینیم(همون دماغ البته محترمانه ترش!) قندیل آویزون باشه، پس با این شرایط باید بهم حق بدین اگه یه چند تا دریبری نثار این مسئولین مثلاً محترم کشور عزیزمون کنم اما از اونجایی که من خیلی آدم خجالتی هستم! اینکارو انجام نمیدم و به خودتون محولش میکنم. خوب دیگه خیلی سرده و باید برم، یعنی از اولشم کار به خصوصی نداشتم فقط اومده بودم یه عرض ادبی بنمایم البته حالا که اومدم بهتره یه شعر از اخوان به فراخور این آب و هوا بنویسم(که نگین خدای ناکرده آقا مهبد لال شده)،"اون خدا بیامرز هم انگار این روزای خفنرو پیش بینی کرده بود."
(زمستان)
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است
کسی
سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه
جز پیش پا را دید، نتواند،
که
ره تاریک و لغزان است
وگر
دست محبت سوی کس یازی
به
اکراه آورد دست از بغل بیرون
که
سرما سخت سوزان است
نفس
کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک
چو
دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس
کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز
چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای
جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا
بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت
گرم و سرت خوش باد
سلامم
را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم،
من، میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم،
من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم،
دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه
از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا
بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا!
میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی
نیست، مرگی نیست
صدایی
گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من
امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت
را کنار جام بگذارم
چه
میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت
میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا!
گوش سرما برده است، این یادگار سیلی سرد زمستان است
و
قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به
تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا!
رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا
دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها
ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان
اسکلتهای بلورآجین،
زمین
دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده
مهر و ماه،
زمستان
است...
((گر بدین سان زیست باید پست...))
کلاغ، خسته و گرسنه روی بلندترین کاج اون
منطقه نشست، یه شب سرد زمستونی بود و اون از صبح تا حالا چیزی واسه خوردن پیدا
نکرده بود، با خودش گفت: "دیگه اون قدرت گذشتهرو نداری وقت مردنته پیرمرد"
غمگین بود، بعد از صدسال دیگه زندگی چیز جالبی براش نداشت، تمام عمرشرو صرف زنده
موندن کرده بود در حالی که علت اینهمه تلاشو نمیدونست، واقعاً زندگی ارزششو داشت؟
بزرگترین آرزوش این بود که یهشب راحت بخوابه، تو این افکار بود که چشمش به پنجره
روشن یه خونه افتاد؛ تو اون خونه یه قناری توی قفسش مشغول غذا خوردن بود، از همون
فاصله هم میشد غمو تو چشای قناری دید، یهو یه فکری به سرش زد...
کلاغ پیر به قناری گفت بیا واسه یه روزم که شده جاهامونو با هم عوض کنیم، قناری قبول کرد، کلاغ وارد قفس شد و همونطور که داشت به قناری می گفت به امید دیدار تو دلش آرزو کرد که "اون هیچ وقت برنگرده"، قناریهم درحالی که داشت به سمت بیرون میپرید رو به کلاغ گفت به زودی میبینمت دوست عزیز و همون لحظه به این فکر میکرد که "عمراً دوباره به این قفس برگردم".
یه هفته از اون جابجایی می گذشت، کلاغ خوشحال بود که به آرزوی صدسالهاش رسیده؛ روزی سه وعده غذای بدون زحمت و یه جای گرم و راحت واسه استراحت دیگه بیشتر از این چی میخواست؟ پرواز به چه کارش میومد؟ یه عمر پریده بود تا یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه و حالا بدون پریدن همه چیز واسش مهیا بود، اون از پنجره بیرونو نگاه کرد برف شدیدی میومد به یاد قناری افتاد، با خودش گفت اونم یه روز میفهمه که آزادی ارزش اینهمه زحمترو نداره، شایدم تا حالا فهمیده کسی چه میدونه؟ با همین افکار به خواب رفت، یه خواب شیرین و ابدی، راحت ترین خواب تمام عمر صد سالهاش، کلاغ مرد، اون دیگه هیچ آرزویی نداشت. از اون طرف قناری از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید آخه چیزی رو بدست آورده بود که تو خوابهم نمیدید، اون آزاد بود؛ از صبح زود تا نزدیک غروب پرواز میکرد و آواز میخوند، درسته که بیشتر شبا گرسنه میموند و از سرما تا خود صبح میلرزید اما آزادی ارزشش رو داشت(این نظر اون بود) اون حاضر نبود یک روز از آزادیش رو با صدسال زندگی تو قفس عوض کنه، با همین افکار در حال پرواز بود که رسید به کاج روبروی خونشون، همونجایی که بار اول کلاغ رو دیده بود، یه هفته پیش از همون اول که کلاغ اون بالا نشست قناری اونو دیده بود و با خودش گفته بود:"یعنی میشه یه روز من اون بالا بشینم؟". و حالا اونجا بود، روی کاج نشست، یه نگاه از پنجره انداخت و کلاغ پیر رو تو قفس دید که راحت خوابیده با خودش گفت: اونم یه روز میفهمه که آزادی چه موهبتیه، شایدم تا حالا فهمیده باشه کسی چه میدونه؟، برف و بوران شدید شده بود اما قناری اهمیتی نمیداد اون داشت به تمام سالهایی فکر میکرد که در حسرت پریدن از پنجره بیرونو نگاه میکرده و با همین افکار به خواب رفت یه خواب آروم و خوش بهترین خوابی که تو تمام عمرش داشت، قناری دیگه صبح فردا رو ندید، اونم دیگه هیچ آرزویی نداشت.پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هرچند ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا چو زاهدان سیهکار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا مِی نخوردهایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی درمیان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشستهایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشستهایم
آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر درمیان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوختهایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
مرثیه
(در خاموشی فروغ فرخزاد)
به جستجوی تو
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها میگریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته پنجرهئی
که آسمان آب آلوده را
قابی کهنه میگیرد
.......................................................................
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است-
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیأت گنجی در آمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیدهدمیاست که بر پیشانیی
آسمان میگذرد
-متبرک باد نام تو-
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...
احمد شاملو
29/11/1345
مثل اینکه قرار نیست این وبلاگ به سرو سامون برسه. من هنوز از مسافرت نیومدم مجبور شدم دوباره برگزدم همون جایی که بودم، کلی مطلب دارم که وقتی برگردم براتون بزارم
(البته اگه تا اون موقع کپک نزنه)
علی الحساب باید بگم که تو دیماه تولد خیلی از دوستامه که اینطوری بهشون تبریک میگم.
دوباره سلام، شرمنده یه ده روزی نبودم و نتونستم وبلاگرو به روز کنم .
تو این مدت که من نبودم اتفاقات زیادی افتاد مثل سخنرانی رئیس جمهور، شب چله، عید قربان و تولد حضرت عیسی و ... که اولیشرو به همه تسلیت میگم، در مورد دومیش امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه، سومیشرو به همه مسلمونا تبریک میگم و چهارمیشرو هم به همه ارامنه عزیز .اون سه تا نقطهرو هم همینطوری گذاشتم ببینم چی میشه.