نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

نام وبلاگ برگرفته از شعر احمد شاملو با همین نام می باشد.
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت...

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۶ ثبت شده است

"انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود"

شاملو

پدر

خندید،

مادر

لرزید،

تا انسانی لغزید و

فرو چکید

از دریچه ی اجبار

در حلقه ­ی تکلیف !

و شوق آدمی شدن

آیه ­ای شد؛

که از دستان پدر

بر گوشه ­ی کتابی نازل شد:

در 28 بهمنمعجزه ­ایتکرار شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۶ ، ۰۹:۱۰
مهبد

"اخوان ثالث"

 

چه درد آلود و وحشتناک

 

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود این تیر بی رحم از کجاآمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون خوشخوان نیز

چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر

بسی پیغامها سوگند ها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار،ای خدا ای داور ای دادار

تو را هم با تو سوگند،آی

مبادا راست باشد این خبر،زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه‌ی بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا،خداوندا

به هر چه نیک و نیکی،هر چه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین،تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم،اگر خون من او را بکار آید دریغی نیست

تو کاری کن بتوانم ببینم زنده ماندست او

و بینم باز هست و باز خندان است خوش،بر روی دشمن هم

و بینم باز

گشوده در به روی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او...

الا یا هر چه زین جنبنده ای، جانی، جمادی یا نبات از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهان‌ها با جهان‌ها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

و سوگندی و زنهاری

الا یا هر چه هستِ کائنات از تو

به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم - بی شک - همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر،زنهار

مکن، مپسند این، مگذار

ببین، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری،همین یک آرزو، یک خواست

همین یک بار می خواهد

ببین، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا، به حق هر چه مردانند

ببین، یک مرد می گرید........

چه سود اما، دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشا دخت شعر آذمیزادان

نهان شد رفت،

از این نفرین شده، مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند

آن آزاده،آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک و اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر

به خاک او نثاری هست،هر شب،پاک

 

 

"سهراب سپهری"

 

دوست


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبتداشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیتبود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوترا
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
وعاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پراز طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشهکودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای مایک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه‌ی سطح خاک دستکشیدیم
و مثل لهجه‌ی یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدرسبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوترانبنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
کهما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۶ ، ۱۸:۵۳
مهبد

 

شاید باور نکنی ؛

اما من

دی‌شبی ،

باکرهگی‌ام را بهروسپی ِغمگینی بخشیدم !

و او بی درنگ

چوب حراجش زد ،

در کوی روسپیان ؛

به لقمه‌ای شادی !

 

شگفتا که فرداش ؛

 

اوسیر ،

شاد بود .

من ،

سختباکره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۶ ، ۰۹:۳۲
مهبد

(1)

اینبرفِ

پاکِ

یکدستِ

لعنتی

مرا به یاد تو می‌اندازد.

 

(2)

دستت در دستان من،

رد عبور تو،

تلقین ِ آرامش است و امنیت،

بر اینسپیدیمطلق.

پا جای پای تو می‌گذارم،

نه من که همه.

 

(3)

این آیه‌های ِ

سرد ِ

سپید

که ازآسمان نازل می‌شوند

تو را می‌خوانند،

بی واسطه جبرئیل.

و تو،

نشسته بر شانه‌های من،

عروج می‌کنی به بام،

ای رسول روزهایبرفی؛

پارو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۶ ، ۰۸:۳۸
مهبد

تو ،

بوق بوق بوق...

تو اشغال.

سرمست زندگی ،

دنبالِ عشق و حال .

من ،

بوووووووووووووق...

ممتد و آزاد .

Wating Forever…

با یکmessageخالی تو ،

شاد .

Networkعشق تو ،

Busy…

من ،

پشت خط تمنا ،

در حال. redial…

...

روز ،

سال می‌شود ،

و هنوز ،

همچنانretry…

با این خیال خام که روزی ؛

Connectمی‌شوم ،

و توacceptمی‌کنی .

غافل از اینکه تو ،

به خودت فکر می‌کنی .

...

از سال هم گذشت،

و هنوز ،

همچنان ؛

پیغام می‌دهم ،

وdeliverنمی‌شود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۶ ، ۱۲:۳۰
مهبد