شب، تـاب
ندارد دلـم از دوریِ رویت
شب تابِ دلم برقِ دو چشمانِ نکویت
بردهاست قرار و ز دلم تاب ربودهست
آن پیچ و آن تاب که دارد سرِ مویت
در عشق تو چون حافظم و هیچ نترسم
زان نرگس ِ مستِ خشنِ عربـدهجویت
تو مثل حرم هستی و من زائرِ خسته
که پای پیاده حَرِکَت کرده به سویت
اما نـرسیده به قدمـگاه ِ لبت، آه؛
رانـدیم همانندِ گـدا از سر کویت
حالا بنشینم همه شب در گذر باد
بادا که مرا مست کند باد به بویت
برای شنیدن این شعر اینجا کلیک نمایید