نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

تخته های همه کلاسها را می‌آورم، مخم را تخته می‌کنم و هنوز چند تخته کم دارم

نازلی

نام وبلاگ برگرفته از شعر احمد شاملو با همین نام می باشد.
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت...

آرزو

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۶، ۱۲:۲۴ ب.ظ

((گر بدین سان زیست باید پست...))

 


کلاغ، خسته و گرسنه روی بلندترین کاج اون منطقه نشست، یه شب سرد زمستونی بود و اون از صبح تا حالا چیزی واسه خوردن پیدا نکرده بود، با خودش گفت: "دیگه اون قدرت گذشته‌رو نداری وقت مردنته پیرمرد" غمگین بود، بعد از صدسال دیگه زندگی چیز جالبی براش نداشت، تمام عمرش‌رو صرف زنده موندن کرده بود در حالی که علت اینهمه تلاشو نمی‌دونست، واقعاً زندگی ارزششو داشت؟ بزرگترین آرزوش این بود که یه‌شب راحت بخوابه، تو این افکار بود که چشمش به پنجره روشن یه خونه افتاد؛ تو اون خونه یه قناری توی قفسش مشغول غذا خوردن بود، از همون فاصله هم می‌شد غمو تو چشای قناری دید، یهو یه فکری به سرش زد...

کلاغ پیر به قناری گفت بیا واسه یه روزم که شده جاهامونو با هم عوض کنیم، قناری قبول کرد، کلاغ وارد قفس شد و همونطور که داشت به قناری می گفت به امید دیدار تو دلش آرزو کرد که "اون هیچ وقت برنگرده"، قناری‌هم درحالی که داشت به سمت بیرون می‌پرید رو به کلاغ گفت به زودی می‌بینمت دوست عزیز و همون لحظه به این فکر می‌کرد که "عمراً دوباره به این قفس برگردم".

یه هفته از اون جابجایی می گذشت، کلاغ خوشحال بود که به آرزوی صدساله‌اش رسیده؛ روزی سه وعده غذای بدون زحمت و یه جای گرم و راحت واسه استراحت دیگه بیشتر از این چی می‌خواست؟ پرواز به چه کارش میومد؟ یه عمر پریده بود تا یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه و حالا بدون پریدن همه چیز واسش مهیا بود، اون از پنجره بیرونو نگاه کرد برف شدیدی میومد به یاد قناری افتاد، با خودش گفت اونم یه روز میفهمه که آزادی ارزش اینهمه زحمت‌رو نداره، شایدم تا حالا فهمیده کسی چه می‌دونه؟ با همین افکار به خواب رفت، یه خواب شیرین و ابدی، راحت ترین خواب تمام عمر صد ساله‌اش، کلاغ مرد، اون دیگه هیچ آرزویی نداشت. از اون طرف قناری از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید آخه چیزی رو بدست آورده بود که تو خواب‌هم نمی‌دید، اون آزاد بود؛ از صبح زود تا نزدیک غروب پرواز می‌کرد و آواز می‌خوند، درسته که بیشتر شبا گرسنه می‌موند و از سرما تا خود صبح می‌لرزید اما آزادی ارزشش رو داشت(این نظر اون بود) اون حاضر نبود یک روز از آزادیش رو با صدسال زندگی تو قفس عوض کنه، با همین افکار در حال پرواز بود که رسید به کاج روبروی خونشون، همونجایی که بار اول کلاغ رو دیده بود، یه هفته پیش از همون اول که کلاغ اون بالا نشست قناری اونو دیده بود و با خودش گفته بود:"یعنی میشه یه روز من اون بالا بشینم؟". و حالا اونجا بود، روی کاج نشست، یه نگاه از پنجره انداخت و کلاغ پیر رو تو قفس دید که راحت خوابیده با خودش گفت: اونم یه روز می‌فهمه که آزادی چه موهبتیه، شایدم تا حالا فهمیده باشه کسی چه می‌دونه؟، برف و بوران شدید شده بود اما قناری اهمیتی نمی‌داد اون داشت به تمام سالهایی فکر می‌کرد که در حسرت پریدن از پنجره بیرونو نگاه می‌کرده و با همین افکار به خواب رفت یه خواب آروم و خوش بهترین خوابی که تو تمام عمرش داشت، قناری دیگه صبح فردا رو ندید، اونم دیگه هیچ آرزویی نداشت. 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۶/۱۰/۱۹
مهبد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی